سال هزار و سیصد و چهل و دو است. بیست و دو سال از بهسلطنترسیدن محمدرضا شاه پهلوی میگذرد. او جنگ جهانی دوم را از سر گذرانده. به کمک آمریکاییها علیه نخستوزیرش محمد مصدق کودتا کرده و او را در دادگاه نظامی محاکمه کرده است. محمد مصدق، نخستوزیری که باور داشت طبق قانون اساسی مشروطه، شاه باید سلطنت کند و نه حکومت. حزب توده که در دهۀ بیست قدرت یافته را سرکوب کرده و در مسیر تبدیلشدن به قدرت مطلق حرکت کرده؛ در مسیر حکومت و نه سلطنت.
سال هزار و سیصد و چهل و دو است و حسنعلی منصور حزب ایران نوین را تشکیل داده و در رویای نخستوزیری است. او خود را وارث پدرش رجبعلی منصور، سیاستمدار کهنهکار و نخستوزیر دو دورۀ ایران میداند. او که خود را تکنوکرات میداند، باور دارد میتواند در سایۀ شاه، اوضاع مملکت را سروسامانی بدهد.
سیصد و بیست و پنج نوشتۀ حمیدرضا صدر، روایت این روزهای حسنعلی منصور است؛ روایتی پُرکشش و نفسگیر از کمتر از یک سال نخستوزیریاش؛ از رویاروییاش با مشکلات؛ از کمبود بودجه برای برنامههای اقتصادیاش؛ از دشمنی سیاستمداران کهنهکار که او و یارانش را جوان و کمتجربه میدانند؛ از تندادنش به کاپیتولاسیون؛ از رجزخوانی همسایههای عرب که شمشیرشان را از رو بستهاند؛ از کوتاهنیامدن شاه از خریدهای نظامیاش؛ و از گرفتاریاش در چنگال خودکامگی شاه . شاهی که میخواهد حکومت کند و نه سلطنت.